خداوند را دوست بدار
خداوند را دوست بدار....
مي گويند آن گاه كه يوسف در رندان بود
مردي به او گفت تو را دوست دارم
يوسف گفت:اي جوان مرد دوستي تو به چه كار من ايد؟
از اين دوستي مرا به بلا افكني وخود نيز بلا بيني!
پدرم يعقوب مرا دوست داشت وبه سر ان دوستي او بيناييش را از دست داد
ومن به چاه افتادم
زليخا ادعاي دوستي ميكرد و به سرزنش مصريان دچار شد
ومن مدت ها به زنداني شدم
اينك تو تنها خدا را دوست داشته باش
تا نه بلا بيني و نه دردسر بيافريني......

+ نوشته شده در دوشنبه ۲۴ تیر ۱۳۹۲ ساعت ۱۱:۴ ب.ظ توسط زهرا
|
يك عمر در پي تو سفر كردم با اتش فراق تو سفر كردم